نویسنده : Mohammadreza
تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393
|
میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته
که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است.
پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد
و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند.
بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند.
خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و....
چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند .
گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد.
چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور .
گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد
تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد
و سر از تن گربه جدا میکند.
سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار....
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، گربه را دم حجله کشتن، ،